فرق عشق و ازدواج:
روزی جوانی از پیری فرزانه پرسید فرق میان عشق و ازدواج چیست؟
به من کمک کنید تا فرق میان این دو را بفهمم. آن پیر فرزانه در جواب جوان گفت: «در صورتی که میخواهی فرق میان آن دو را بدانی لازم است کاری را که من به تو میگویم انجام دهی».
سپس از جوان خواست تا داخل گندمزاری شود و بزرگترین خوشه آن گندمزار را برایش بیاورد، آن جوان پذیرفت و به راه افتاد بعد از پیدا کردن یک گندمزار زیبا وارد آن شد و تمام حواس خود را جمع کرد تا خوشهای بزرگ را همراه خود برای آن پیر ببرد.
ورود به گندم زار:
بعد از ورود جوان به گندم زار آن جوان هربار که تصمیم میگرفت خوشهای را بچیند میدید باز خوشهای بزرگتر چند قدم جلوتر توجهش را جلب میکند. این کار را بارها تکرار کرد و پیدا کردن آن خوشه چنان مشغولش کرد که وقتی به خود آمد دید که از گندمزار خارج شده است بدون آنکه بتواند خوشهای بچیند. بنابراین، با دست خالی به نزد پیر فرزانه بازگشت و ماجرا را برایش تعریف کرد و دلیل اینکه نتوانسته است خوشهای با خود بیاورد را بیان کرد.
ورود به جنگل:
آن پیر فرزانه با لبخندی زیبا بر لبانش دلایل جوان را پذیرفت. سپس به او گفت: این بار وارد جنگل شو و بزرگترین درخت جنگل را برایم بیاور.
جوان همانند بار پیشین به راه افتاد و وارد جنگل شد و بعد از مدتی با دیدن درخت بزرگ و تنومندی تصمیم گرفت آن را قطع کند و با خود به نزد آن پیر فرزانه ببرد. وقتی به نزد آن پیر بازگشت و با خود درخت بسیار بزرگی همراه داشت و از این بابت بسیارخوشحال و راضی بود. سپس آن پیر فرزانه از او پرسید: آیا این درخت بزرگترین درخت جنگل بود؟
جوان پاسخ داد خیر اما این بزرگترین درختی بود که دیدم و به محض دیدن آن را قطع کردم و به نزد شما آوردم. آن پیر فرزانه پرسید دلیل این تصمیم چه بود؟ جوان پاسخ داد ترسیدم همانند گندمزار نتوانم چیزی با خود بیاورم و دستم خالی بماند.
فرق عشق با ازدواج:
آن پیر گفت فرق میان عشق و ازدواج همانند چیدن بزرگترین خوشه گندم در گندمزاری وسیع با قطع یک درخت بزرگ در جنگل است. با این تفاوت که هرچند تلاشت بر این بود تا بزرگترین خوشه گندم را بچینی و با خود بیاوری ولی هرچقدر پیش رفتی دیدی که خوشهای بزرگتر آن سوتر هست و این همان عشق است. عشق همان خاصیتی است که هراندازه بزرگترش را انتخاب کنی باز عشق بزرگتری وجود دارد و عالم عشق پایان ناپذیر است. اما ازدواج همانند قطع درخت در جنگل است که تو بعد از دیدن اولین درخت بزرگ آن را قطع کردی و با خود آوردی از ترس اینکه مبادا دستانت خالی بماند این همان ازدواج است.
آخرین نظرات