مجبور شدم به هر کسی رو بزنم
در محضر هر غریبه زانو بزنم
تحقیر شدم ، چون که فراموشم شد
یک سر به ضامن آهو بزنم
مجبور شدم به هر کسی رو بزنم
در محضر هر غریبه زانو بزنم
تحقیر شدم ، چون که فراموشم شد
یک سر به ضامن آهو بزنم
خدایا من گناه دارم اگر تو مرا بیامرزی تو آقا هستی و اگر من را عذاب بکنی من اهل عذاب هستم. او حق را به خدا نسبت داد و بدی را به خودش نسبت داد. به تعبیری این همان ذکر یونسیه است: لااله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین. یک وقت همه ی امکانات فراهم است و ما دل مان به اینها خوش است. اما یک وقت همه ی درها بسته شده است و ما نه پول و نه پارتی داریم، در این هنگام ما باید چکار کنیم؟
در کتاب شیخ صدوق داریم که امام باقر(ع) می فرماید: یک انسان بیابانگرد چند کلمه با خدا گفتگو کرده است و خدا او را آمرزیده است. کلامش این بود: خدایا من گناه دارم اگر تو مرا بیامرزی تو آقا هستی و اگر من را عذاب بکنی من اهل عذاب هستم. او حق را به خدا نسبت داد و بدی را به خودش نسبت داد. به تعبیری این همان ذکر یونسیه است: لااله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین.
یک وقت همه ی امکانات فراهم است و ما دل مان به اینها خوش است. اما یک وقت همه ی درها بسته شده است و ما نه پول و نه پارتی داریم، در این هنگام ما باید چکار کنیم؟
امیرالمومنین می فرماید: جاهایی که درها بسته است و امیدها از بین رفته است بیشتر امیدوار باش زیرا خدا از درهای بسته در جدیدی رو به شما باز می کند. حتی در سختی ها و مشکلات که درها بسته می شود باید امید ما بیشتر باشد. هر وقت سربالایی زندگی زیاد شد و مشکلات و سختی ها شدت گرفت، سرازیری زندگی شروع می شود.
پس هر وقت به بن بست رسیدید بدانید که می خواهد دری باز بشود. پس ما باید در تنگناها امیدمان را بیشتر کنیم. حتی بیشتر از زمانی که درهای باز است امید داشته باشد.
حضرت می فرماید: همانا موسی (بیشترین داستانی که تکرار شده است داستان موسی است. وقتی او می خواست بدنیا بیاید هزاران بچه را سر بریدند بعد در دامن فرعون بزرگ شد، بعد مقابل او ایستاد و…) چندین سال پیش شعیب چوپانی کرد. بعد شعیب یکی از دخترانش را به او داد. موسی پس از مدتی به مصر بازگشت. در بین راه که سرما شدید بود همسرش درد زایمان گرفت. در این بحران هیچ وسیله ای نبود و موسی امیدش از همه قطع شده بود. در این بحران باید امید موسی بیشتر بشود.
شمس می گوید: نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردا بخواند، و اگر او بر تو ببندد همه درها و گذرها ره پنهان بگشاید که کس آگاه نداند، نه که قصاب به خنجر سر میش بِبُرد نه هلک کشته ی خود را کشد آنگاه کشاند. چوپان وقتی گوسفند را سر می برد و می خواهد پوست او را جدا کند از دم خودش در او می دمد. اگر شما از دم حیوانی خارج بشوی دم رحمانی به شما می رسد.
پس اگر خدا درها را می بندد می خواهد یک در پنهانی باز بکند و از آن در پنهانی خودش را به شما نشان بدهد. الهی و ربی من لی غیرک.
موسی دید که از دور یک آتشی است. او به طرف آتش رفت ولی دید که آن آتش نیست بلکه نوری از درخت است که بیرون می آید. ای موسی من خدایی هستم که تو را خلق کرده ام و تو را برای خودم انتخاب کرده ام و تو را پیامبر کرده ام. از درخت صدای الهی بالا رفته و صوت شده است. پس حضرت موسی به قصد گرفتن آتش رفت ولی پیامبر مرسل شد. پس در ناامیدی بسی امید است. بعد فرشته ها به کمک همسر او آمدند و فرزندش بدنیا آمد. این یک نمونه ی قرآنی است.
ملکه ی سبا پادشاه کشوری بود که مردم خورشیدپرست بودند. همه ی پرندگان در اختیار سلیمان بودند. حضرت سلیمان دید که شانه به سر یا هُدهُد سر جایش نیست. سلیمان گفت که او بدون اجازه ی من رفته است اگر او برگردد او را توبیخ می کند مگر اینکه عذر موجهی بیاورد. بعد از مدتی هدهد آمد. به او خطاب شد که چرا بدون اجازه من رفتی؟ هُدهُد گفت: من مملکتی را کشف کردم که تو با این همه امکانات نتوانستی آنرا کشف کنی. سلیمانقصد تسخیر آن مملکت را داشت.
(سلیمان از خدا خواست که خدا ملکی به او بدهد که به احدی نداده باشد. گاهی خدا چیزی را از پیامبری دورنگه می دارد ولی به پرنده ای اجازه می دهد که آنرا پیدا کند. حضرت می فرماید: یک مورچه ای به بقیه ی مورچه ها گفت که به لانه هایتان بروید زیرا سلیمان با سپاهش می خواهد از اینجا در بشود ممکن است که شما را له کنند زیرا آنها شعور ندارند. باد این خبر را به گوش سلیمان رساند. یک مورچه در دستگاه خدا جایگاهی دارد. یک مورچه هم نباید ناامید باشد. سلیمان مورچه را احضار کرد که چرا این پیام را دادی؟ ما که روی هوا پرواز می کنیم و در ضمن ما ظالم نیستیم. مورچه گفت: اگر مورچه ها سپاهیان تو را می دیدند آرزوی دنیا در قلب شان می آمد و شما روح آنها را لِه می کردی. من می خواستم که آرزوی دنیا در دل مورچه ها نفوذ نکند و غافل بشوید. خدا به مورچه القاء می کند که با سلیمان این طور حرف بزند. مورچه پرسید که چرا محرک دستگاه تو باد است؟ سلیمان گفت: من نمی دانم. مورچه گفت: من می دانم، خدا می خواهد به تو بگوید که دستگاه سلطنتی تو بر باد است. تمام موجودات زمین به اکسیژن و باد بند هستند. در فارسی ما داریم که فلانی باد بدست است یعنی هیچی ندارد. )
سلیمان نامه ای به ملکه ی سبا ( بلقیس ) نوشت تا به او ضرب شصتی نشان بدهد که از او بترسد. یک جنی گفت که من می توانم تخت ملکه را در اینجا حاضر کنم. آصف بن برخیا که اسم اعظم می دانست گفت که وقتی حدقه ی چشم تو برگردد من تخت او را حاضر می کنم. و تخت او را حاضر کرد. ملکه دید که قبل از خودش تختش در آنجا است. او تسلیم سلیمان شد، مسلمان شد و همسر او شد. او به قصد جنگ و دفاع به ملک سلیمان آمده بود ولی تسلیم شد.
خدا منتظر بهانه است که ما خودمان را در معرض لطف او قرار بدهیم. خدا می فرماید: چرا شما در خانه ی من را نمی زنید؟ اگر ما نسبت به خدا خوش گمان باشیم و بخواهیم، همان توجهی که خدا به سلیمان نبی داشت به ما هم خواهد داشت. خدا می فرماید: اگر من همه ی آرزوهای بندگانم را که از من می خواهند برآورده بکنم چیزی از ملک من کم نمی شود.
خزانه خدا بصورتی است که اگر فرمان بدهد می شود. حضرت آسیه همسر فرعون بود ولی در کنار پیامبر ما قرار گرفت و آرزویش برآورده شد
. دعا کردن و التماس کردن انسان را به همه جا می رساند. حضرت می فرماید: ساحرهایی که به جنگ موسی آمدند و به طرفداری فرعون آمدند، به قصد غلبه آمدند. ولی خودشان دیدند که این عصا سحر نیست و معجزه است. این افراد که سراسر گناه بودند در یک لحظه حقیقت را دیدند و آنها به فرعون ایمان آوردند. آنها حُر هم این طور بود و در آخرین لحظه ایمان آورد.
خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!
همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
عراقی
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم…»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»
آخرین نظرات